كتاب من دون الله در قرآن
تحميل كتاب من دون الله در قرآن pdf 1969م - 1443هـ آنان را ناسزا ميگويد؛ ميخواهم به سراغش بروم و او را به قتل برسانم. نعيم گفت: اي عمر! چه راه بدي در پيش گرفتهاي؛ به خدا سوگند كه فريب خويشتن را خوردهاي و نفس امارهات تو را فريفته است، زيرا زيادهروي و افراط را در پيش گرفتهايد و در راه هلاكت بني عدي (قبيلهي عمر) قدم برداشتهايد. آيا اگر محمد را به قتل برساني، بني عبد مناف تو را به حال خود خواهند گذاشت و اجازه خواهند داد زنده بماني و راست راست راه بروي؟ گفتگوي آن دو ادامه يافت و صدايشان بالا رفت تا اين كه عمر گفت: گمان ميكنم تو هم بي دين شدهاي و اگر ميدانستم كه واقعاً چنين است، از تو آغاز ميكردم. و چون نعيم دريافت كه نميتواند عمر را از تصميمش باز دارد، گفت: اگر راست ميگويي چرا به سراغ افراد خانوادهات نميروي كه به دين او گرويدهاند و تو و گمراهي و ضلالتي را كه بر آن هستي، رها كردهاند؟ عمر گفت: منظورت كيست؟ نعيم پاسخ داد: خواهر و دامادت. 2 -رفتن عمر به خانهي خواهرش و پايداري او در برابر عمر عمر با شنيدن اين خبر عصباني شد و به سوي خانهي خواهر و دامادش شتافت و درب خانهي آنان را كوبيد. خباب بن ارت نيز در خانه بود و با هم سوره طه را تلاوت ميكردند. آنها بلافاصله خباب را به گوشهاي راهنمايي كردند تا پنهان شود. فاطمه – خواهر عمر– صحيفه را مخفي نمود. هنگامي كه عمر وارد خانه شد، خشم و عصبانيت از چهرهاش ميباريد؛ پرسيد: اين چه زمزمهاي بود كه به گوشم رسيد؟ گفتند: چيزي نبود. گفت: گويا شما بي دين شدهايد؟! دامادش گفت: آيا در صورتي كه حق در ديني غير از ديني باشد كه تو بدان اعتقاد داري، نبايد پذيرفت؟ عمر بي درنگ به سوي دامادش حملهور شد و او رابه باد كتك و ناسزا گرفت و او را به پشت خواباند و بر سينهايش پريد، و چون خواهر عمر، قصد ميانجيگري داشت و ميخواست عمر را از روي سينهي شوهرش دور گرداند، عمر سيلي محكمي به گوش او نيز زد كه در اثر آن خون از چهرهي فاطمه سرازير شد. آنگاه فاطمه كه سخت ناراحت شده بود خطاب به برادرش به صراحت گفت: اي دشمن خدا آيا ما را ميزنيد چون خداي يگانه را ميپرستيم؟ عمر گفت: آري. فاطمه با زباني رسا گفت: اي عمر! ما مسلمان شده و به خدا و رسولش ايمان آوردهايم؛ «أشهد أن لا إله إلا االله وأن محمداً رسول االله» پس هر چه از دستت بر ميآيد، انجام بده. اين بود كه عمر به خود آمد و چون نگاهش به چهرهي خون آلود خواهرش افتاد، سخت پشيمان گشت و دست از كتككاري برداشت و پس از اندكي درنگ به خواهرش گفت: آن صحيفه را به من بده. خواهرش امتناع ورزيد. عمر گفت: سخنت در من اثر گذاشت؛ ميخواهم بدانم دين شما چه پياميدارد؟ خواهرش گفت: آنرا به شما نميدهم. عمر گفت: واي بر تو! سخنت در من اثر گذاشته، پس آنرا به من بده، تا بدان نگاهي بيفكنم، و به شما وعده .
عرض المزيد